فروشگاه تحقیقات کامپیوتری و مقالات دانشجویی برتر

محل لوگو

آمار بازدید

  • بازدید امروز : 136
  • بازدید دیروز : 325
  • بازدید کل : 577050

تحقیق درباره ماجرای هلن


تحقیق درباره ماجرای هلن

↓↓ لینک دانلود و خرید پایین توضیحات↓↓

فرمت فایل: word

(قابل ویرایش و آماده پرینت)

تعداد صفحات:19

 

 

قسمتی از متن فایل دانلودی:

 

بند خالدار

 

ماجراي هلن

 

در زمان (وقوع) اين داستان، هنوز در آپارتمان شرلوك هولمز در خيابان بيكر لندن زندگي مي كردم.

 

يك روز صبح خيلي زود، خانم جواني با لباس مشكي به يددن ما آمد.

 

خسته و ناراحت به نظر مي رسيد و چهره اش بسيار سفيد (رنگ پريده) بود.

 

با صداي بلند گفت «من مي ترسم! از مرگ مي ترسم آقاي هولمز»

 

«لطفاً كمكم كن! هنوز سي سالم نشده اما موهاي سفيدم را نگاه كن! من خيلي مي ترسم!»

 

هولمز با مهرباني گفت، «فقط بنشين و ماجرايت را براي ما تعريف كن،

 

(حرفش را) چنين شروع كرد «اسمم هلن استونر است و با ناپدري ام، دكتر كرمسبي رويلوت، در نزديكي يك آبادي در حومة شهر زندگي مي كنم.

 

خانوادة او زماني ثروتمند بود اما وقتي ناپدري ام به دنيا آمد ديگر پولي در بساط نداشتند.

 

بنابراين براي پزشك شدن درس خواند، و به هند رفت.

 

آنجا مادرم را مي بيند و با او ازدواج مي كند. آن موقع من و خواهرم جوليا خيلي كوچك بوديم.

 

همانطور كه مي بينيد، پدرمان مرده بود.

 

شرلوك هولمز پرسيد، «احتمالاً مادرتان مقداري سرمايه داشت؟»

 

«اُ. بلي، مادرم پول زيادي داشت بنابراين ناپدري ام ديگر بي پول نبود.»

 

هولمز گفت، «خانم استونر، در باره ايشان، بيشتر بگوييد.»

 

يكبار در هند از خدمتگذار هندي اش عصباني شد و او را كشت.

 

بخاطر اين كار به زندان افتاد و ما همگي به انگلستان برگشتيم.

 

مادرم هشت سال پيش در يك تصادف مرد.

 

و ناپدري ام همة ثروت او را تصاحب كرد، اما اگر من يا جوليا ازدواج كنيم بايد ساليانه 250 پوند به ما بدهد.

 

هولمز گفت، «و حاا شما با او در حومة شهر زندگي مي كنيد.»

 

هلن استونر پاسخ داد، بلي، آقاي هولمز، اما در خانه مي نشيند و هرگز كسي را نمي بيند.

 

الان بيش از پيش عصبي و خشن شده است و بعضي وقتها با مردم آبادي درگير مي شود.

 

الان همه از او مي ترسند و هر وقت او را مي بينند فرار مي كنند.

 

آنها از حيوانات وحضي هندي اش كه آزادانه در باغ پرسه مي زنند مي ترسند.

 

يك دوست آنها را از هند برايش مي فرستد.

 

حيوانات تنها موجودات وحشي باغ نيستند كولي ها هم هستند.

 

ناپدري ام اين آدمهاي وحشي را دوست دارد و آنها هرجا كه دوست داشته باشند مي توانند رفت و آمد كنند.

 

بيچاره من و جوليا زندگي بسيار ناگواري داشتيم.

 

خدمتكار نداشتيم.

 

آنها به علت ترسي كه از ناپدري ام داشتند هميشه در مي رفتند و ما مجور بوديم همة كارهاي خانه را انجام بدهيم.

 

جوليا فقط سي سالش بود كه مرد. موهايش مثل الان من سفيد شده بود.

و...

 


مبلغ قابل پرداخت 13,000 تومان

توجه: پس از خرید فایل، لینک دانلود بصورت خودکار در اختیار شما قرار می گیرد و همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال می شود. درصورت وجود مشکل می توانید از بخش تماس با ما ی همین فروشگاه اطلاع رسانی نمایید.

Captcha
پشتیبانی خرید

برای مشاهده ضمانت خرید روی آن کلیک نمایید

  انتشار : ۲۰ خرداد ۱۳۹۹               تعداد بازدید : 201

برچسب های مهم

بهترین ها را از ما بخواهید

فید خبر خوان    نقشه سایت    تماس با ما